Snow White King

آرزوهایی که به فنا رفتند!

Snow White King

آرزوهایی که به فنا رفتند!

سایه ها

صبح از خواب بیدار میشم...یه سایه افتاده رو سقف...اون اولین کسیه که بهم میگه صبح بخیر!

میرم صبحونه میخورم و از خونه میزنم بیرون و فقط یه سایست که پا به پام باهام میاد....میرم سر کلاس...بازم یه سایست که زیر پام نشسته داره گوش میده...شایدم داره منو نگاه میکنه؟!

هرجا میرم هستن...همیشه باهامن...فقط اونان که همراهمن....حتی وقتی همه جا تاریکه...همه فکر میکنن تو تاریکی هیچی نیست...اما تاریکیایه من واسه وجوده سایه هاست...بعضی وقتا اونقدر زیاد میشن که همه جا تاریک میشه...

.

.

ساعت ۷ شبه...دارم بر میگردم خونه...بازم سایه ها با منن.همش میپرن اینور اونور...منم حوصلم سر رفته بازی میکنم باهاشون...

شام میخورم...یه سایه اونور افتاده رو دیوار به من زل زده...نکنه اونم گرسنشه؟!

گریه میکنم...اشکم در نمیاد....بازم سایه ی رو دیوار...داره به گریه ی بدون اشک میخنده؟!!!!یا داره گریه میکنه؟!!!!

میخندم...از خنده روده بر میشم طوری که اشکم در میاد....سایه بازم به من زل زده...به گریه ی اشک دار میخنده؟!

از همه جه که خسته میشم...بازم سایه با منه...

- میشه یه بند کفش به من بدی؟!

-؟؟

-میخوام باهاش خودمو دار بزنم!!!!!!!!

و اما کدامین کس بر پایه ی چوبه ی دارم خواهد گریست؟!!!!!!!!!!!!!

سایه ها!!!!:):):)

میکشنم پایین...حواسشون نیست که اینتوری بدتر خفه میشم...از دوستداشتنه؟!

دوستیه خاله خرسس!نکنه اینا هم....؟!اما یکیشون داد میزنه سر بقیه و بهشون میگه که چقدر احمقن...ولی اون سایه ی کیه؟!!!!!

.

.

خودم؟!!!!!!






توهم فانتزی..

دلم خیلی خیلی خیلی خیلی تنگ شده.واسه کی؟!برای یکی که خیلی دوستش داشتم.برای یکی که فوق العاده بود.همه دوستش داشتن.اما خیلی از عوامل که شاید توضیح دادنش از اینکه بخوای سرعت نور رو هم بشکنی سخت تر باش(!)،دست به دست هم دادن تا چیزی بشه که فکر کنن بدرد نمیخوره زیاد...فقط رفیقاش میدونستن که اون کیه....البته شاید!

.

.

.

دلم واسه خودم تنگ شده.سعی کردم دوباره تغیر کنم و مثل سابق باشم.اما متاسفانه همه ی ما ادما یه مشکل داریم!کوریم.کسی هیچوقت تغییرات رو نمیبینه.فقط میگن کی؟!اونو میگی؟!...

چیزی مهم نیست.احساس خلا میکنم.یه خلا اساسی.تو قلبم.تو مغزم.مغزم یخ زده...اما هیچی احساس نمیکنم.چون احساساتم یخ نزده...مرده!دوست داشتم جنازشو نگه دارم اما خوب نگه داری جسد غیر قانونیه!شایدم یکی دیگه خلق کنم....فعلا که راحتم!

دلم تنگ شده واسه اونی که دنیاش پر از پیتر پن و شاید امثال اون بود.اما الان دیگه هیچی حس نمیکنم.نه طعم غذا،نه مزه ی لبخند،نه شیرینیه تلخی!تلخی ها هم شیرینن.از چیزی که دوباره شدم راضیم.خوبه خیلی خوب تره.اما خوب همه خوابیدن.منم بخوابم؟!

زیاد چرت و پرت گفتم.اصلا حالم بهم میخوره وقتی احساساتی میشم.احساساتی که نه...وقتایی که اینطوری قاطی میکنم.فقط دوست دارم بنویسم.

فکر مکینند حق دارن مسخرم کنن چون بهشون چیزی نمیگم!در صورتی که ندارن...حق دارن فکر کنن با یه احمق طرفن!یا یچیزی تو این مایه ها...

تازگیا با دو سه نفر دوست شدم.یعنی دو سه تا دوست جدید پیدا کردم.ادمای باحالین.نمیدونم چرا اما خیلی دوستشون دارم.انگار قبلا هم میشناختمشون!!!!!!اصولا وقتی دوستی پیدا میکنم که قراره با هم در اینده صمیمی بشیم،این حسو پیدا میکنم.یعنی با کسایی که بهشون این حسو دارم،صمیمی میشم.

خب دیگه بسه خالی شدم!!!!!شاید دنیا دلش واسه جوکر تنگ شده باشه؟!



من و اکسیژن!!!!

میدونی بعضی وقتا با اکسیژن احساس همزاد پنداری میکنم!!!!البته امیدوارم نوشتم رو به نشونه ی تعریف ا ز خودم نخونید.بلکه اینا خوبی نیست،همش بدبختیه! 

میدونی اکسیژن اگه نباشه همه میمیرن!چون دیگه حتی co2 ای وجود نداره که بخوان باهاش فتوسنتز کنند.خیلی ها تو ذهنشون بدون من میمیرن،اما هیچوقت اینو به زبون نیاوردند!خیلی وحشتناکه.منظورم از اینکه میمیرن این نیست که من خوبم یا ادم شاخیم نه!منظورم اینه که منو دوست دارن احساس وابستگی میکنند.فقط چند دفعه پدرم بهم گقته که با اونم نمیتونم ارتباط قلبی خیلی قشنگی برقرار کنم.البته تقصیر خودمه.تو ظاهر با همه خیلی خوب و مهربونم اما قلبم فقط با تعداد کمیشون همراهه.خودشون میدونند کیان. 

البته بحث پدر و مادر جداست که اصلا به این قضیه مربوط نمیشه. 

اکسیزن همیشه الکترون های بقیه رو به خودش میگیره تا بقیه عنصرها واکنش بدن و تنها نباشن(!)اما نه تنها تو سرش میزنند و اسمشو اخر فرمول شیمیایی میارند،بلکه بهش تهمت هم میزنند که عنصر منفی گرائیه!!! 

یا خیلی چیزای دیگه.همه ی ادما مثل عناص/ر جدول تناوبین.اما حیف که هیچکدومشون نمیفهمن مثل همن. 

  

 

 

 

پ.ن1:امروز یکی زد تو حالم که دلم میخواد اول اونو له کنم بعد خودمو. 

پ.ن2:دلم خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی واسه یکی از رفیقام تنگ شده!ای کاش فردا ببینمش! 

keep on F ing! 

it's snow white king!

نمیخواهم رستگار شوم!

نمیخواهم رستگار شوم...بهشت برای خودتان...من جهنمم را دوست دارم! 

اخرین تراوشات ذهن مغشوشم وقتی دیگه کم کم داشتم میرسیدم خونه.... 

ساعت 2:30 .منتظر شیپور خدام که بگه دیگه دنیا تمومه!برید استراحت کنید....اما زنگ مدرسه زده میشه و من فقط به سمت در مدرسه میرم.... 

هدفون توی گوش...یه سرش تو سوراخ گوشی...و مثل همیشه من و کاپشنمو کولمو کلاه بوقیم!!!!!!!!!! 

میرم به سمت پایین مدرسه...شعری که در وصف دبیر گرامی سروده بودم(!)رو مچالی میکنم میندازم اشغالی...اشغالی هم خیلی دلش پر بو دحتی!اونم میخواست بالا بیاره....مثل اینکه تو دنیای اونم چیزی جز کثافت موج نمیزنه... 

تو راه با صدای اهنگم هد میزنم. یه سری پسر لوس واسه اینکه 3 ثانیه خنده عروسکه استخونیه کنار دستشونه ببینن شروع میکنند به من خندیدن...اما به درک!(who cares?!!(امین میگه!)) 

میرسم به ایستگاه تاکسی و سوار تاکسی میشم.افکارم خیلی خیلی خیلی مغشوش و مشغوله!خانم کنار دستم با خالت افسوس و فخر فروشی شروع میکنه سرشو تکون دادن!انگار داره ذهنمو میخونه...وای!جدا اگه بتونه ذهنمو بخونه چی؟! 

یه دفعه مثل دیونه ها شروع میکنم خندیدن!!!!!همه چپ چپ نگاهم میکنن و منم اهنگمو عوض میکنم... 

-اقا ممنون پیاده میشم. 

دررو میبندم.بعضی وقتا خیلی بد ادم رو نکاه میکنند.مثل اینکه یادشون رفته وظیفشونه منو برسونن!واسه اینکار خوب پول میگیرن دیگه!اما بازم مهم نیست.و من بالاخره میرسم به خونه!!!!خونه ی عزیزم.....البته خونه ی من 10 مترِ!!!!!!!!!!بقیه بهش میگن اتاق اما اینجاست که فقط حس میکنم خونمه...من عاشق اینجام!هیچ جارو با اینجا عوض نمیکنم.... 

همه یطوری نگاهت میکنند.یه طوری راجع  به تو حرف میزنند.انگار از مریخ اومدی.اصلا من دوست دارم پاندول ساعت رو فوت کنم!!!باید مثل دیونه ها نگام کنید؟!دوست دارم درس بخونم ایا این باعث تفاوت من و تو میشه؟!دوست دارم متال گوش بدم وحشی ام؟!!! 

نمی خواهم رستگار شوم!بهشت ارزانیتان....من جهنمم را دوست دارم!!!! 

 

  

 

 

keep on f ing.. 

heh.it's snow white king...

از نگاه خدا

کنار خیابون ایستاده بودم..داشتم آلوچه میخوردم!یه لحظه با خودم گفتم چی میشد از نگاه خدا به دنیا نگاه میکردم...! 

اخ که چقدر سوژه بودیم هممون!یه عالمه ادم از ته خیابون تا سر خیابون(نزدیک به 1 کیلو متر)با لباس مشکی داشتن زنجیر میزدن.کلی ادم پرچم دستشون بود بعضیا یتیکه اهن و هی میکشیدن زیرش جون میدادن!خیلیا هم نگاه میکردن.یه اورژانس اون وسط داشت راه باز میکرد اونور خیابون 60 نفر داشتن ذرت بوداده(پف فیل!)میفروختن 40 نفر از این بادکنکها میفروختن یه مشت داشتن شال و پیرهن مشکی میفروختن و .... من اون یه گوشه داشتم الوچه میخوردمو جای خدا به خودمون میخندیدم!!!! 

خب...بالاخره این حماسه ی حسینی هم تموم شد!!!البته هنوز مشتقاتش مونده!مثلا نمیتونم تو جمع بلند اواز بخونم یا هارش تمرین کنم!!!!!!!!اما خب مهم نیست در خفا انجام میدم 

اخییی!!!!!!دلم واسه وبلاگم تنگ شده بود!!!!ای جان.... 

خب دیگه فعلا برم که کار دارم!!! 

خدافظی!!!!!!!!! 

keep on f ing!!!!! 

Snow White King!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!