Snow White King

آرزوهایی که به فنا رفتند!

Snow White King

آرزوهایی که به فنا رفتند!

مرد آینه ای

و من هنوز چشم به راه اسمان...

غرشی از اعماق و لحظه ی رهایی من...

زیرا که سقوط من هنوز...

وابسته ی دنبال کردن قطره ای باران است...

و من هنوز خورشید را مینگرم....

زیرا که برای رسیدن به بینهایت...

بر موج پرتوهای بیکرانی سوارم...

و من هنوز اعماق دریا را مینگرم...

زیرا کم عمقیم را در آن غرق کنم....

و خود را رها سازم...

چرا که آن که درونش است کسی جز من نیست...

و من هنوز بر چنار کنار خیابان غبطه میخورم....

چرا که سایه ی پیرمرد است...

براستی که از او چه میخواهد؟!!!

و من هنوز در چهره ی ماه می نگرم...

زیرا که خود را محبوس سایه ی سنگین زمین نساخت...

و من هنوز بر زمین قدم میگذارم...

زیرا که ناامیدی برایش پوچ بود...

چرا که او هنوز به دور خورشیدش میگردد...

و من هنوز بر فرشتگان شانه هایت خیره ام....

چرا که هنوز معبودشان هست...

و من هنوز دلواپس تمام لحظه هایت هستم...

چرا که تردیدشان گوش فلک را کر نمود...

و هنوز میله هایت بوی ترس میدهند....

و تو هنوز به جنایت خود خیره ای...

و هرروز در آن غرق میشوی...

تو قصد داشتی نابودش سازی...

اما آن هرروز به تو نزدیک تر شد...

و بوی تعفنش تمام خانه ات را پر کرد...

و وژدانی که تمامی مدت همبستر تو ماند...

تا عذابت را به تو یاد اور باشد..

که به یاد داشته باشی...

خورشید را...

ماه را...

دریا را...

و تو هنوز در خودت سقوط میکنی!!!


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد