Snow White King

آرزوهایی که به فنا رفتند!

Snow White King

آرزوهایی که به فنا رفتند!

...

و چه هنگام از تاریکی رهایی میابم؟!!!....ایا جز این است که من میدان م که همجا را روشنی فرا گرفته؟!!!اما نمیتوانم ان را ببینم!؟...

و به من گفتند گه تا ابد تنها خواهی بود...و مهر خاموشی بر پیشانی ام چسباندن...که شاید اختلاف غلظت باعث ترشح ان به درون مغزم شود!!!!!!

و نوبت آن ها نیز خواهد رسیر...که بر سرشان فریاد خواهم کرد"که گوید تو در راستی غرق شده ای؟!!ایا ذهن خاموش تو نبود که تنهایی را بر روشنی من تزریق میکرد؟!!!که گوید که تنهایی ساختارم است؟!

دستت را کنار بکش...اینبار نیازی به کمک تو نخواهم داشت...شاید در تاریکیِ روشنم خود را بیابم...و در آن هنگام به تو ثابت خواهم کرد که تنهایی وجودندارد....زیرا که هیچوقت وجود نداشته است...و تنها تنهایی من...خاموش بودن چشمان به ظاهر روشن توست...و هر دم که از این تاریکی سخن به میان امد...اینه ی سیاه وجودت مرا فرا گرفت....و مجبورم ساخت تا پیشانی ا م را نگاه کنم....چه میخواهی؟!!...

ایا تو همان نبودی که در تمامی لحظات بودنت تنهایی من را فریاد زدی در حالی که از فرط صدایت چشمانت یارای باز شدن نداشتند؟!....و تو همیشه در تمامی این لحظات خواب بودی...و خواهی بود...مگر اینکه خاموش باشی!!

ایا تو همان نیستی که مرا از دوزخ بستر هراسان مینمود؟!!!و از وعده ی حوریان سخن به میان میاورد؟!!....حال که تار های مویت ...پتوی شبانگاه من است!!!!

چشمانت تاریک است....تو در روشنایی تاریکی....در صدا تاریکی....در سکوت تاریکی.....در خنده تاریکی...و تو در تاریکی تاریکی!!!!!!...

و تاریکی توست که برایت از من تنهایی میسازد...و تو مدام تنهایی مرا قریاد میکردی...غافل از انکه در تمامی این فریاد ها تو در کنارم ایستاده بودی....



چه فرقی داره؟!

به بی نام ترین نقطه ی شب...نگاه خیره ی من به کیبورد...که نمیدونه میخواد به کدوم سمت هدایتت کنه و تو بهش میگی برو...میخوام یه دوری تو شهر بزنم هرچقدر کرایش باشه میدمم....ولی مقصد؟؟؟!


به فراموش شده ترین لحظه ی بیداری....که از شب گذشته هیچی یادت نمیاد و فکر میکنی همه چی حله اما هجوم که به ذهنت میاد از هزارتا شمشیر و گرز و تیر بدتره و تو فقط دستاتو میبری بالا و میبرنت...هیچ دادگاهی سر راهت نیست ...حتی چوبه ی دار!فقط تو میمونی و یه بیابون پر از ادم های مختلف و صدای بوق که یادت بندازه مُردی...


به دردناک ترین افسوس سحرگاه...که یادت میاد دیشب میخواستی با فکر چی بخوابی ...که چرا یه دفعه اونقدر زود خوابت برد؟!هزار بار به خودت و همه لعنت میفرستی که چرا خوابیدم؟!!اما تو تمام شب بیدار بودی....بیدار بودی که خوابشو ببینی...اما حتی خواب و بیداری هم بهت نارو زدن...


بی نیستی ترین هستی او...و همینطور به تمام لحظه هایی که از خودت و پارادوکست حالت بهم میخورم چون مدونی چی میخوای و کی میخوای اما نمیدونی کیو میخوای و چیو میخوای و کدومش اونیه که تو میخوای....


به تمام خودت....به تمام من...به تمام هیچی...که همه چیز .هیچ چیزه و تنها چیزی که چیزه خودتی!!!!!

All that i'm living for!

و تمام آنچه که بخاطرش...طمع تراکم هستی را چشیدیم...

و تمام انچه که در دستانش....ذره ذره رشد کردیم...

و تمام آنچه که بخاطرش....بع وجود معنی بخشیدیم...

و تمام آنچه که با منظورش...به معنی وجود بخشیدیم!...

و تمام آنچه که ندایش...وحی در شبانگاهمان بود...

و تمام آنچه که نیستی وجودش...وجود تنهاییمان را هستی بخشید....

و تمام انچه که رویای بودنش...همبستر شبهای نیستی بود....

و تمام انچه که معنی بخشید....بر بستر افکارمان...

و تمام ذهن هایی که فاحشگی خریدند...تا نبودش را توجیح کنند....

و به یاد تمامی بستر هایی که در ان....جایی برایش نبود....اما فوران نیستیَش.....

و تمام لحظه هایی که با ان قدم زدیم...خوابیدیم....شعر گفتیم....خندیدیم....

و به یاد تمام نبض هایی که از نبودنش میتپید....تا طمع بودنش را یاد اور باش....

در تاریک ترین لحظه ی صبح....که در شبانگاه نظیرش را یاد نداریم....و در بیدار ترین لحظات شب...که خاطرش در چشمانت موج میزند....

تمام انچه که برایش هستی ات را میبخشی....تا نیستی اش را توجیح کنی....اما در آن هنگام در میابی...که تو دیگر تو نیسیتی...و تمام انچه که از تو هست....نیستی ای انکار ناپذیر!!!

بچه ی زودرس!

و در آن هنگام که چشمانم را میبندم...چیزی جز تاریکی نیست...براستی که این تاریکی چیست؟!!!

تراکم نیستی؟!....یا تجمع سایه های پراکنده؟!

و به رویاهایم فکر میکنم...آن هنگام است که صدای خنده ی سایه ها...مرا به اعماق میکشاند...

کودکی بر روی تاب....دست در دست عروسکش...که با چشم های درشت به او خیره شده...اما....سایه ها اورا فرا میگرند و دنیای او از تاریکی پر میشود...


خیلی زود بود برام که به این زودی پدر بشم...اما اون به من نیاز داره...مثل یه بچه میمونه...یه بچه ای که همه دوستش داشتن و همیشه تو بغلشون بوده...اما حالا دیگه کسی بغلش نمیکنه...کسی نازشو نمیکشه...کسی حتی بهش نگاه نمیکنه!

خیلی زود بود برام...من هنوز خودم رو پیدا نکردم که حالا بخوام به اون کمک کنم که خودشو بسازه....سخت ترین قسمتش اینه که بهت میگن :خیلی مردی!دیگه مرد شدی...

اگه بزرگ شدن و مردونگی به معنی تراکم خلا ها باشه نمیخوام....من نمیتونم پدر یه بچه ی 43 ساله باشم...چون فقط 16 سالمه!!این سخته....خیلی سخته...اما...


سایه ها!


لالایی!

توهم یه روز بزرگ میشی...میری تا شهر رویاها...به یاد خونه میافتی......چشت میشه مثل دریا....

لالایی...لالایی...لالایی...لالایی!

و اما سهم من و امثال از لالایی چه بود؟!!!

یه شب مهتاب..ماه میاد تو خواب...منو میبره...کوچه به کوچه....باغ انگوری... باغ الوچه...!

مارا از کودکی بزرگمان کردند!مانند بزرگ ها خوابیدیم،نوشیدیم،پوشیدیم،کفت کردیم،سخن گفتیم...!

خب نتیجه ی اخلاقیه داستان اینه که لعنت به دنیای ادم بزرگها!چرا؟!چون ما بچگی نداشتیم...واسه همینه که هیچوقت بزرگ نشدیم!حداقل خودم که اینطوریم...هیچوقت بزرگ نشدیم و نخواهیم شد...چون از اول حس کردیم بزرگیم!چون بچگی ای نداشتیم که بخواییم طعم بزرگی رو بچشیم...مثل یه دنیای دو بعدی!نه اصلا دنیای بی بعدی!!!!!!

خب تا پارسال که فکر میکردم من زورو ام وخیلی زود بزرگ شدم حالا میفهمم که هی دل غافل!زورو کجاس؟!تو که هیچوقت بچه نبودی زورو چه حالیته؟!!!

به خاطر همینه الان خیلی بچه ام...اما من که هیچوقت بچه نبودم؟!!!!از اولش مثل بزرگا باهام رفتار کردن ولی الان بزرگ هم نیستم؟!!!!پس من چیم؟!!!!!نه خداوکیلی بگو دیگه من چیم؟!!!!


_ایشالا پیر شی جوون!

-مادر جان شرمنده ام این یه مورد رو....متاسفانه من هیچوقت رشد نمیکنم!

-خاک به سرم!!این چه حرفیه؟!!!نکنه ایراد میراد داری ننه..؟!!!!!

....و هنوز توضیحش سخته که چرا رشد نمیکنم.وقتی اغازو پایانی وجود نداره و از اول پایان(شایدم اغاز)بوده دیگه جلو رفتن چه معنی داره؟!!!!!!!!!!!!

لعنت!