Snow White King

آرزوهایی که به فنا رفتند!

Snow White King

آرزوهایی که به فنا رفتند!

‌معجزه ی خاموش!

روزهایی را که به پایان میرسانم...

در انتظار طلوع اغازی در شب...

و نه در هیچ گاه...

خود را نیافتم!

میگردم...

به دور هر آنچه که محو شده...

و هر آنچه که تاریکی احاطه اش میکند...

که شاید من در پس آن ها جایی برای خود یافتم...

خود را نیافتم!!

دیگر باران نیست که مرا در خود فراموش سازد...

دیگر آسمانی نمیبینم که سرگیجه اش مرا در خودر غرق کند...

و من از نوایی که خود را در آن دیدم متنفرم!

خود را نیافتم!!!

مشکوک!..حسی که به تو خواهم داد...

به یاد آور که مرا میشناختی...

و در تمامی آینه ها که بنگری...

مرا نخواهی یافت!!!!

در کجا پنهان شدم؟!

نوایی که مرا احاطه کرده...

تاریکی که مرا می بلعد...

بارانی که غرق میکند...

آسمانی که بر زمین می اندازدم...

در پس همه ی آن ها...

یک صدا با من است...

پیدایم کن!


Darknight

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

مرد آینه ای

و من هنوز چشم به راه اسمان...

غرشی از اعماق و لحظه ی رهایی من...

زیرا که سقوط من هنوز...

وابسته ی دنبال کردن قطره ای باران است...

و من هنوز خورشید را مینگرم....

زیرا که برای رسیدن به بینهایت...

بر موج پرتوهای بیکرانی سوارم...

و من هنوز اعماق دریا را مینگرم...

زیرا کم عمقیم را در آن غرق کنم....

و خود را رها سازم...

چرا که آن که درونش است کسی جز من نیست...

و من هنوز بر چنار کنار خیابان غبطه میخورم....

چرا که سایه ی پیرمرد است...

براستی که از او چه میخواهد؟!!!

و من هنوز در چهره ی ماه می نگرم...

زیرا که خود را محبوس سایه ی سنگین زمین نساخت...

و من هنوز بر زمین قدم میگذارم...

زیرا که ناامیدی برایش پوچ بود...

چرا که او هنوز به دور خورشیدش میگردد...

و من هنوز بر فرشتگان شانه هایت خیره ام....

چرا که هنوز معبودشان هست...

و من هنوز دلواپس تمام لحظه هایت هستم...

چرا که تردیدشان گوش فلک را کر نمود...

و هنوز میله هایت بوی ترس میدهند....

و تو هنوز به جنایت خود خیره ای...

و هرروز در آن غرق میشوی...

تو قصد داشتی نابودش سازی...

اما آن هرروز به تو نزدیک تر شد...

و بوی تعفنش تمام خانه ات را پر کرد...

و وژدانی که تمامی مدت همبستر تو ماند...

تا عذابت را به تو یاد اور باشد..

که به یاد داشته باشی...

خورشید را...

ماه را...

دریا را...

و تو هنوز در خودت سقوط میکنی!!!


The great hell for ever

پریشان ،غرق در افکار شب

و این صدای موج است که مرا زنده نگاه داشته

تا به امروز...به کدامین دست می نِگری؟!

و یکبار برای همیشه...جهنمم را دوست دارم!

هر طرف را می نگرم...دیواری از خیال

پریشانی هایم،خستگی هایم،دلبستگی هایم...

همه در وجود خیالم معنی پیدا کرد

و امروز که دیوار را میبینم...با خود گویم

براستی که جهنمم را دوست دارم!

...

که بود که در فکر رستگاری، در بیداری وجود خیال خود

در خواب ترین نقطه ی روز به بیداری مینشست...

به یاد تمامی صداهایی که از آسمان میایند...

براستی که صدا از آنِ من است؟!

یا فقط خوابیست در کودکی؟!!!

که تزریق میکنند در رگ های ناتوانت....

...

به یاد ترسی که یک دم  از اندیشیدن به رویایی گرم...

مرا باز میداشت...

و من در قعر جهنم...سوزش دستانم را حس میکردم...

که از پوچی وجود آتش اطراف بود

و بیاد خاموشی ای که از درون مرا میسوزاند...

گویی تمامی آتش های جهان در آن معنی میشدند...

...

و به یاد همه چیز...و به یاد همه دم

و به یاد تمامی خاطرات که میسوزد....در خاموشی نگاهم...

و در تنگنای وجودم...که خودرا محبوسش ساختم...

و به یاد تمام تلخی های شیرینم...که جهنمی را ساخت

جهنمی که دیروز...اکنون...و تا همیشه...

بار وجود مرا با خود به دوش میکشاند...


خیلی عجیبه!

ساعت 3:15 بامداد و احساس فوق العاده عجیب و دوست داشتنی دارم...حس میکنم رو ابرا دارم پر میزنم...بازده مغزم 100% شده اما حوصله ندارم چیزی بخونم...واقعا همه چی ارومه!!تو عمرم اینقدر احساس  خوشبختی نکرده بودم...حس عجیبیه...

فکر میکنم همه چی کامله اما حس میکنم جای یکی خالیه...حق با کدومه؟!

.

.

.

.