-
[ بدون عنوان ]
شنبه 25 شهریورماه سال 1391 01:43
خسته شدم... یا بیا یا به خیالت بگو بیخیال ما بشه دهنمون صاف شد!!:|
-
نانوشته...
دوشنبه 26 تیرماه سال 1391 01:09
-
خاکستری
جمعه 12 خردادماه سال 1391 20:40
میدونی..بعضی وقتا دوست داری قاطیه یه چیزی بشی.دوست داری فقط از این قفس بری بیرون.انگار راهشو بلدی..خیلی خوبم بلدی.اما تو دوست داری دنیا رو از تو قفست ببینی.انگار این قفسه دنیای توئه.میدونی..مثل یه زندانیه.اگه تو زندان به دنیا اومده باشه،یا اگه حبس ابد بهش خورده باشه و بعد ه مدت ها بهش عفو بخوره،نمیتونه بیاد...
-
به کجا چنین شتابان؟
سهشنبه 19 اردیبهشتماه سال 1391 16:32
به کجا چنین شتابان ؟ گون از نسیم پرسید دل من گرفته زینجا هوس سفر نداری ز غبار این بیابان ؟ همه آرزویم اما چه کنم که بسته پایم به کجا چنین شتابان ؟ به هر آن کجا که باشد به جز این سرا سرایم سفرت به خیر ! اما تو و دوستی خدا را چو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی به شکوفه ها به باران برسان سلام ما را محمدرضا شفیعی کدکنی
-
دنیای این روزای من...
دوشنبه 18 اردیبهشتماه سال 1391 16:24
دنیای این روزهایم...در کابوس ساخته شده است.کابوسی که خود خالقش بودم.از کابوس دیدن لذت میبردم...هیاهو را دوست داشتم...مرد تنهای شب بودن را دوست داشتم...همیشه دوست داشتم با دو چرخِ دوچرخه حرکت کنم نه با کمکی هایش...دوست داشتم با پایم بایستم نه با ترمزش... خسته ام...از ادمک های اطرافم...از کوه های تو خالی...از ترس برای...
-
دیگر نمیبارمت...
دوشنبه 4 اردیبهشتماه سال 1391 23:30
دیگر نمی بارمت... دیگر کشاورزی نیست... که بر سر شالیز من... فریاد باران سَر کٌند... دیگر نمیبارمت... اینجا تشنگان سیرابند... دیگر نمیبارمت... کوزه ها پر ابند... من گمان میکردم... مردمان در انتظار قطره هایت بیتابند... دیگر نمیبارمت... موج ها خوابیده اند... دیگر طوفان نیست... کوزه ها پر ابند... تشنگانی سیراب... موج ها...
-
ما فراموش کردیم...
دوشنبه 28 فروردینماه سال 1391 23:41
در بیدارترین لحظه های خاموشی... مرا بخوان... من غزل نیمه شبم... مرا فریاد کن... که گویند من درد مشترکم... که گوید من درد مشترکم؟!... من حنجره ای خاموشم... مرا ورق بزن.... منم آن کهنه ترین کتاب نو... که در آن کنجه قفس... به غبار چشمانت خیره ام... مرا پیدا کن.... منم آن رازی که در همه شب... در پسر افکارت می غرید.......
-
My heart is broken
شنبه 12 فروردینماه سال 1391 05:14
دلم تنگ شده .برای تمام چیزایی که هیچوقت نداشتم...و شایدم به این زودی ها نخواهم داشت.برای اولین بار حس میکنم شکستم...خورد شدم.از ادما چیزی ساختم که نبودن و وقتی حقارتشون رو دیدم... . . .
-
Burned dreams
جمعه 4 فروردینماه سال 1391 03:10
my eyes are drowned in wake when you're sailing in your sweetest dream And my only wish... deliverance... My Shabby dreams... They're hanged on my mind's wall.. In the sweetest moument of the night... Heavy silence... What''s behind of my Creation?... You're made by mum... Ande made for silence... and i'm drowning in...
-
هیچی!
شنبه 27 اسفندماه سال 1390 14:07
-
معجزه ی خاموش!
جمعه 26 اسفندماه سال 1390 00:50
روزهایی را که به پایان میرسانم... در انتظار طلوع اغازی در شب... و نه در هیچ گاه... خود را نیافتم! میگردم... به دور هر آنچه که محو شده... و هر آنچه که تاریکی احاطه اش میکند... که شاید من در پس آن ها جایی برای خود یافتم... خود را نیافتم!! دیگر باران نیست که مرا در خود فراموش سازد... دیگر آسمانی نمیبینم که سرگیجه اش مرا...
-
Darknight
دوشنبه 22 اسفندماه سال 1390 04:24
-
مرد آینه ای
پنجشنبه 18 اسفندماه سال 1390 00:31
و من هنوز چشم به راه اسمان... غرشی از اعماق و لحظه ی رهایی من... زیرا که سقوط من هنوز... وابسته ی دنبال کردن قطره ای باران است... و من هنوز خورشید را مینگرم.... زیرا که برای رسیدن به بینهایت... بر موج پرتوهای بیکرانی سوارم... و من هنوز اعماق دریا را مینگرم... زیرا کم عمقیم را در آن غرق کنم.... و خود را رها سازم... چرا...
-
The great hell for ever
چهارشنبه 17 اسفندماه سال 1390 03:24
پریشان ،غرق در افکار شب و این صدای موج است که مرا زنده نگاه داشته تا به امروز...به کدامین دست می نِگری؟! و یکبار برای همیشه...جهنمم را دوست دارم! هر طرف را می نگرم...دیواری از خیال پریشانی هایم،خستگی هایم،دلبستگی هایم... همه در وجود خیالم معنی پیدا کرد و امروز که دیوار را میبینم...با خود گویم براستی که جهنمم را دوست...
-
خیلی عجیبه!
شنبه 13 اسفندماه سال 1390 03:14
ساعت 3:15 بامداد و احساس فوق العاده عجیب و دوست داشتنی دارم...حس میکنم رو ابرا دارم پر میزنم...بازده مغزم 100% شده اما حوصله ندارم چیزی بخونم...واقعا همه چی ارومه!!تو عمرم اینقدر احساس خوشبختی نکرده بودم...حس عجیبیه... فکر میکنم همه چی کامله اما حس میکنم جای یکی خالیه...حق با کدومه؟! . . . .
-
...
چهارشنبه 10 اسفندماه سال 1390 02:15
و چه هنگام از تاریکی رهایی میابم؟!!!....ایا جز این است که من میدان م که همجا را روشنی فرا گرفته؟!!!اما نمیتوانم ان را ببینم!؟... و به من گفتند گه تا ابد تنها خواهی بود...و مهر خاموشی بر پیشانی ام چسباندن...که شاید اختلاف غلظت باعث ترشح ان به درون مغزم شود!!!!!! و نوبت آن ها نیز خواهد رسیر...که بر سرشان فریاد خواهم...
-
چه فرقی داره؟!
سهشنبه 9 اسفندماه سال 1390 02:19
به بی نام ترین نقطه ی شب...نگاه خیره ی من به کیبورد...که نمیدونه میخواد به کدوم سمت هدایتت کنه و تو بهش میگی برو...میخوام یه دوری تو شهر بزنم هرچقدر کرایش باشه میدمم....ولی مقصد؟؟؟! به فراموش شده ترین لحظه ی بیداری....که از شب گذشته هیچی یادت نمیاد و فکر میکنی همه چی حله اما هجوم که به ذهنت میاد از هزارتا شمشیر و گرز...
-
All that i'm living for!
جمعه 5 اسفندماه سال 1390 01:44
و تمام آنچه که بخاطرش...طمع تراکم هستی را چشیدیم... و تمام انچه که در دستانش....ذره ذره رشد کردیم... و تمام آنچه که بخاطرش....بع وجود معنی بخشیدیم... و تمام آنچه که با منظورش...به معنی وجود بخشیدیم!... و تمام آنچه که ندایش...وحی در شبانگاهمان بود... و تمام آنچه که نیستی وجودش...وجود تنهاییمان را هستی بخشید.... و تمام...
-
بچه ی زودرس!
دوشنبه 1 اسفندماه سال 1390 00:28
و در آن هنگام که چشمانم را میبندم...چیزی جز تاریکی نیست...براستی که این تاریکی چیست؟!!! تراکم نیستی؟!....یا تجمع سایه های پراکنده؟! و به رویاهایم فکر میکنم...آن هنگام است که صدای خنده ی سایه ها...مرا به اعماق میکشاند... کودکی بر روی تاب....دست در دست عروسکش...که با چشم های درشت به او خیره شده...اما....سایه ها اورا فرا...
-
لالایی!
جمعه 21 بهمنماه سال 1390 20:14
توهم یه روز بزرگ میشی...میری تا شهر رویاها...به یاد خونه میافتی......چشت میشه مثل دریا.... لالایی...لالایی...لالایی...لالایی! و اما سهم من و امثال از لالایی چه بود؟!!! یه شب مهتاب..ماه میاد تو خواب...منو میبره...کوچه به کوچه....باغ انگوری... باغ الوچه...! مارا از کودکی بزرگمان کردند!مانند بزرگ ها...
-
سایه ها
شنبه 24 دیماه سال 1390 21:05
صبح از خواب بیدار میشم...یه سایه افتاده رو سقف...اون اولین کسیه که بهم میگه صبح بخیر! میرم صبحونه میخورم و از خونه میزنم بیرون و فقط یه سایست که پا به پام باهام میاد....میرم سر کلاس...بازم یه سایست که زیر پام نشسته داره گوش میده...شایدم داره منو نگاه میکنه؟! هرجا میرم هستن...همیشه باهامن...فقط اونان که همراهمن....حتی...
-
توهم فانتزی..
دوشنبه 19 دیماه سال 1390 12:50
دلم خیلی خیلی خیلی خیلی تنگ شده.واسه کی؟!برای یکی که خیلی دوستش داشتم.برای یکی که فوق العاده بود.همه دوستش داشتن.اما خیلی از عوامل که شاید توضیح دادنش از اینکه بخوای سرعت نور رو هم بشکنی سخت تر باش(!)،دست به دست هم دادن تا چیزی بشه که فکر کنن بدرد نمیخوره زیاد...فقط رفیقاش میدونستن که اون کیه....البته شاید! . . . دلم...
-
من و اکسیژن!!!!
یکشنبه 27 آذرماه سال 1390 14:25
میدونی بعضی وقتا با اکسیژن احساس همزاد پنداری میکنم!!!!البته امیدوارم نوشتم رو به نشونه ی تعریف ا ز خودم نخونید.بلکه اینا خوبی نیست،همش بدبختیه! میدونی اکسیژن اگه نباشه همه میمیرن!چون دیگه حتی co2 ای وجود نداره که بخوان باهاش فتوسنتز کنند.خیلی ها تو ذهنشون بدون من میمیرن،اما هیچوقت اینو به زبون نیاوردند!خیلی...
-
نمیخواهم رستگار شوم!
سهشنبه 22 آذرماه سال 1390 17:15
نمیخواهم رستگار شوم...بهشت برای خودتان...من جهنمم را دوست دارم! اخرین تراوشات ذهن مغشوشم وقتی دیگه کم کم داشتم میرسیدم خونه.... . . ساعت 2:30 .منتظر شیپور خدام که بگه دیگه دنیا تمومه!برید استراحت کنید....اما زنگ مدرسه زده میشه و من فقط به سمت در مدرسه میرم.... هدفون توی گوش...یه سرش تو سوراخ گوشی...و مثل همیشه من و...
-
از نگاه خدا
پنجشنبه 17 آذرماه سال 1390 20:12
کنار خیابون ایستاده بودم..داشتم آلوچه میخوردم!یه لحظه با خودم گفتم چی میشد از نگاه خدا به دنیا نگاه میکردم...! اخ که چقدر سوژه بودیم هممون!یه عالمه ادم از ته خیابون تا سر خیابون(نزدیک به 1 کیلو متر)با لباس مشکی داشتن زنجیر میزدن.کلی ادم پرچم دستشون بود بعضیا یتیکه اهن و هی میکشیدن زیرش جون میدادن!خیلیا هم نگاه...
-
خون بازی!
شنبه 12 آذرماه سال 1390 23:30
هر روز ز دیوانگی... بر خیال چشم دوخته ایم... ماکه مغز شکافتیم! هچو عمرت سوخته ایم... خون بازی زالوها.... در جمجمه ی شکافته... میمکند افکاری که... از پس ترس جان باخته.. .... یعنی ترکیدما از خنده!!!!!!اصلا نمیدونی چه حالی داد.خب امروز روز نسبتا خوبی بود زنگ اول ادبیات فارسی اتفاق خاصی نیفتاد زنگ دوم اقای د.م دبیر زبان...
-
Little ali
جمعه 11 آذرماه سال 1390 19:59
Somebody killed little Ali The boy with blond hair Who sings in the daytime whit his fears... He was there screaming Beating his voice in his doom But nobody came to him soon... A fall down the stairs His clothes torn Oh the blood in his hair... A mystery so sullen in air He lie there so tenderly Fashioned so...
-
کلاه بوقی
جمعه 11 آذرماه سال 1390 13:34
-الو کجایی؟! -تو کجایی؟! -... -باشه واسا دارم میام. اخ جون دارم میرم ببینمش...اون بهترین رفیق دنیاست! -سلام چطوری؟! -خوبم!گِلی شدم!!! -ااااا!عیب نداره.چیکار میکنی؟ -هیچی -چه خبر ؟ -هیچی -؟!هیچی! اخ جان.چقدر قدم زدن باهاش لذت بخشه...اون فوق العادست.من عاشق اینم که باهاش قدم بزنم...حرکاتشو زیر نظر میگیرم...چقدر لذت...
-
روزی که هویج هم قاطی میوه ها شد!
چهارشنبه 9 آذرماه سال 1390 17:16
اخه جونه من از کی تاحالا جغرافی جزو درس ها شده؟!باب قطرش به یک و نیم سانت نمیرسه پدرم رو در اورده!!!!!!باور کنید بیوشیمی و زیست و فیزیولوژی یه طرف،این جغرافیه یه طرف!البته به لطف چیزه خوبی به اسم تقلب اونم رو هم رد میکنیم!مهم زیسته که باید خوب بلد باشم.والا! امروز اگر در خوش بینانه ترین حالت در نظر بگیرم 19 میشم چون...
-
March of snow white king!
سهشنبه 8 آذرماه سال 1390 21:47
انجماد خون در رگ هایی.... که در آن سلول ها خود را حلق اویز میکنند! و در آن لحظه های تاریک... احساس میکنی هیچ نیستی!!!!! خسته از دنیای که در آن.... ثانیه ها توان گذشتن ندارند.... اما دقیقه ها سرد و بی عاطفه... بی توجه از کنارشان عبور میکنند.... خسته از ارتشی که پوتین هایش معجزه ای برای فرار سربازان است..... درحالی که...