در بیدارترین لحظه های خاموشی...
مرا بخوان...
من غزل نیمه شبم...
مرا فریاد کن...
که گویند من درد مشترکم...
که گوید من درد مشترکم؟!...
من حنجره ای خاموشم...
مرا ورق بزن....
منم آن کهنه ترین کتاب نو...
که در آن کنجه قفس...
به غبار چشمانت خیره ام...
مرا پیدا کن....
منم آن رازی که در همه شب...
در پسر افکارت می غرید....
قایق ها ساختیم...
بر آب انداختیم...
با موج ها به بیکران رفتیم...
باز همینجا هستیم....
ما فراموش کردیم...
که زمین میچرخد!
دلم تنگ شده .برای تمام چیزایی که هیچوقت نداشتم...و شایدم به این زودی ها نخواهم داشت.برای اولین بار حس میکنم شکستم...خورد شدم.از ادما چیزی ساختم که نبودن و وقتی حقارتشون رو دیدم...
.
.
.
my eyes are drowned in wake
when you're sailing in your sweetest dream
And my only wish...
deliverance...
My Shabby dreams...
They're hanged on my mind's wall..
In the sweetest moument of the night...
Heavy silence...
What''s behind of my Creation?...
You're made by mum...
Ande made for silence...
and i'm drowning in amnesia...
In the Fear of Stillbirths...
And how sweetly my dreams will be drowned...
.
.
.
.
چشمان من در بیداری غرق میشوند...
هنگامی که تو در شیرین ترین رویا سیرمیکنی...
و تنها ارزویم....
رهایی ....
رویاهای نخ نمای من ...
که بر دیوار ذهنم قاب شدند....
و در شیرین ترین لحظه ی شب...
سکوتی سنگین...
براستی چه چیز در پس افرینشم نهفته است؟!...
تو از سکوت ساخته شده ای...
و برای سکوت زندگی میکنی...
و من غرق در فراموشی میشوم...
و در ترسی از نرسیدن....
چه شیرین رویاهای من غرق خواهند شد...