Snow White King

آرزوهایی که به فنا رفتند!

Snow White King

آرزوهایی که به فنا رفتند!

خسته شدم...

یا بیا یا به خیالت بگو بیخیال ما بشه دهنمون صاف شد!!:|

نانوشته...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

خاکستری

میدونی..بعضی وقتا دوست داری قاطیه یه چیزی بشی.دوست داری فقط از این قفس بری بیرون.انگار راهشو بلدی..خیلی خوبم بلدی.اما تو دوست داری دنیا رو از تو قفست ببینی.انگار این قفسه دنیای توئه.میدونی..مثل یه زندانیه.اگه تو زندان به دنیا اومده باشه،یا اگه حبس ابد بهش خورده باشه و بعد ه مدت ها بهش عفو بخوره،نمیتونه بیاد بیرون...انگار از بیرون میترسه...

توی کوچه قدم میزدم...انگاردوست داشتم با هوا ترکیب بشم اما خب صدای موزیک حواسمو جمع میکرد...مثل یه بادکنک که به نخ وصله.از یه طرف دیگه هم منو به خودش میبرد...مثل یه نخ که به بادکنک وصله!

تو چشم همه نگاه میکردم.تمام ارزوم این بود یه اشنا ببینم.یکی که بشناستم...یکه که جلو ترکیب شدنمو بگیره...یکی که حالتو بپرسه...

دوست داشتم برم و با دریا یکی بشم...اما میدونی.درا ترکیبت نمیکنه...میری توش...خودتو میسپری بهش...کوچیکیاتو توش غرق میکنی...اما بعد پس میدتت به ساحل.

ای کاش میشد با خاک یکی بشی....اما خب میخورتت.30 سال اون زیر به اسمون زل زدی...ذره ذره میخوردت.اما یکی نمیشید....

ای کاش میشد با هوا یکی بشی...اما وقتی خودتو میسپری دستش...بعد از چند ثانیه...تق!با مخ میری تو زمین...

ای کاش یکی بود میفهمید...همه چی داشت ابی میشد.اما الان ابیِ خاکستریه!

به کجا چنین شتابان؟

به کجا چنین شتابان ؟

گون از نسیم پرسید

دل من گرفته زینجا

هوس سفر نداری

ز غبار این بیابان ؟

 همه آرزویم اما

 چه کنم که بسته پایم

به کجا چنین شتابان ؟

به هر آن کجا که باشد به جز این سرا سرایم

سفرت به خیر !‌ اما تو و دوستی خدا را

چو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی

به شکوفه ها به باران

 برسان سلام ما را

محمدرضا شفیعی کدکنی

دنیای این روزای من...

دنیای این روزهایم...در کابوس ساخته شده است.کابوسی که خود خالقش بودم.از کابوس دیدن لذت میبردم...هیاهو را دوست داشتم...مرد تنهای شب بودن را دوست داشتم...همیشه دوست داشتم با دو چرخِ دوچرخه حرکت کنم نه با کمکی هایش...دوست داشتم با پایم بایستم نه با ترمزش...

خسته ام...از ادمک های اطرافم...از کوه های تو خالی...از ترس برای هیچی...

از حامی هایی که پشتم نبودند....خسته ام...


در تبعید به سر میبرم...تو که میگفتی از رگ گردن نزدیکترم خواهی بود...کجای اسمان ها قایم شده ای؟!من دیگر کودک نیستم...لذتی در قایم موشک برایم نیست....

لبخند لبانم را نبینید...دلداری هایم را نبینید....سرخوشی هایم را نبینید...

تنها مانده ام