و من هنوز چشم به راه اسمان...
غرشی از اعماق و لحظه ی رهایی من...
زیرا که سقوط من هنوز...
وابسته ی دنبال کردن قطره ای باران است...
و من هنوز خورشید را مینگرم....
زیرا که برای رسیدن به بینهایت...
بر موج پرتوهای بیکرانی سوارم...
و من هنوز اعماق دریا را مینگرم...
زیرا کم عمقیم را در آن غرق کنم....
و خود را رها سازم...
چرا که آن که درونش است کسی جز من نیست...
و من هنوز بر چنار کنار خیابان غبطه میخورم....
چرا که سایه ی پیرمرد است...
براستی که از او چه میخواهد؟!!!
و من هنوز در چهره ی ماه می نگرم...
زیرا که خود را محبوس سایه ی سنگین زمین نساخت...
و من هنوز بر زمین قدم میگذارم...
زیرا که ناامیدی برایش پوچ بود...
چرا که او هنوز به دور خورشیدش میگردد...
و من هنوز بر فرشتگان شانه هایت خیره ام....
چرا که هنوز معبودشان هست...
و من هنوز دلواپس تمام لحظه هایت هستم...
چرا که تردیدشان گوش فلک را کر نمود...
و هنوز میله هایت بوی ترس میدهند....
و تو هنوز به جنایت خود خیره ای...
و هرروز در آن غرق میشوی...
تو قصد داشتی نابودش سازی...
اما آن هرروز به تو نزدیک تر شد...
و بوی تعفنش تمام خانه ات را پر کرد...
و وژدانی که تمامی مدت همبستر تو ماند...
تا عذابت را به تو یاد اور باشد..
که به یاد داشته باشی...
خورشید را...
ماه را...
دریا را...
و تو هنوز در خودت سقوط میکنی!!!