و چه هنگام از تاریکی رهایی میابم؟!!!....ایا جز این است که من میدان م که همجا را روشنی فرا گرفته؟!!!اما نمیتوانم ان را ببینم!؟...
و به من گفتند گه تا ابد تنها خواهی بود...و مهر خاموشی بر پیشانی ام چسباندن...که شاید اختلاف غلظت باعث ترشح ان به درون مغزم شود!!!!!!
و نوبت آن ها نیز خواهد رسیر...که بر سرشان فریاد خواهم کرد"که گوید تو در راستی غرق شده ای؟!!ایا ذهن خاموش تو نبود که تنهایی را بر روشنی من تزریق میکرد؟!!!که گوید که تنهایی ساختارم است؟!
دستت را کنار بکش...اینبار نیازی به کمک تو نخواهم داشت...شاید در تاریکیِ روشنم خود را بیابم...و در آن هنگام به تو ثابت خواهم کرد که تنهایی وجودندارد....زیرا که هیچوقت وجود نداشته است...و تنها تنهایی من...خاموش بودن چشمان به ظاهر روشن توست...و هر دم که از این تاریکی سخن به میان امد...اینه ی سیاه وجودت مرا فرا گرفت....و مجبورم ساخت تا پیشانی ا م را نگاه کنم....چه میخواهی؟!!...
ایا تو همان نبودی که در تمامی لحظات بودنت تنهایی من را فریاد زدی در حالی که از فرط صدایت چشمانت یارای باز شدن نداشتند؟!....و تو همیشه در تمامی این لحظات خواب بودی...و خواهی بود...مگر اینکه خاموش باشی!!
ایا تو همان نیستی که مرا از دوزخ بستر هراسان مینمود؟!!!و از وعده ی حوریان سخن به میان میاورد؟!!....حال که تار های مویت ...پتوی شبانگاه من است!!!!
چشمانت تاریک است....تو در روشنایی تاریکی....در صدا تاریکی....در سکوت تاریکی.....در خنده تاریکی...و تو در تاریکی تاریکی!!!!!!...
و تاریکی توست که برایت از من تنهایی میسازد...و تو مدام تنهایی مرا قریاد میکردی...غافل از انکه در تمامی این فریاد ها تو در کنارم ایستاده بودی....