به بی نام ترین نقطه ی شب...نگاه خیره ی من به کیبورد...که نمیدونه میخواد به کدوم سمت هدایتت کنه و تو بهش میگی برو...میخوام یه دوری تو شهر بزنم هرچقدر کرایش باشه میدمم....ولی مقصد؟؟؟!
به فراموش شده ترین لحظه ی بیداری....که از شب گذشته هیچی یادت نمیاد و فکر میکنی همه چی حله اما هجوم که به ذهنت میاد از هزارتا شمشیر و گرز و تیر بدتره و تو فقط دستاتو میبری بالا و میبرنت...هیچ دادگاهی سر راهت نیست ...حتی چوبه ی دار!فقط تو میمونی و یه بیابون پر از ادم های مختلف و صدای بوق که یادت بندازه مُردی...
به دردناک ترین افسوس سحرگاه...که یادت میاد دیشب میخواستی با فکر چی بخوابی ...که چرا یه دفعه اونقدر زود خوابت برد؟!هزار بار به خودت و همه لعنت میفرستی که چرا خوابیدم؟!!اما تو تمام شب بیدار بودی....بیدار بودی که خوابشو ببینی...اما حتی خواب و بیداری هم بهت نارو زدن...
بی نیستی ترین هستی او...و همینطور به تمام لحظه هایی که از خودت و پارادوکست حالت بهم میخورم چون مدونی چی میخوای و کی میخوای اما نمیدونی کیو میخوای و چیو میخوای و کدومش اونیه که تو میخوای....
به تمام خودت....به تمام من...به تمام هیچی...که همه چیز .هیچ چیزه و تنها چیزی که چیزه خودتی!!!!!