و در آن هنگام که چشمانم را میبندم...چیزی جز تاریکی نیست...براستی که این تاریکی چیست؟!!!
تراکم نیستی؟!....یا تجمع سایه های پراکنده؟!
و به رویاهایم فکر میکنم...آن هنگام است که صدای خنده ی سایه ها...مرا به اعماق میکشاند...
کودکی بر روی تاب....دست در دست عروسکش...که با چشم های درشت به او خیره شده...اما....سایه ها اورا فرا میگرند و دنیای او از تاریکی پر میشود...
خیلی زود بود برام که به این زودی پدر بشم...اما اون به من نیاز داره...مثل یه بچه میمونه...یه بچه ای که همه دوستش داشتن و همیشه تو بغلشون بوده...اما حالا دیگه کسی بغلش نمیکنه...کسی نازشو نمیکشه...کسی حتی بهش نگاه نمیکنه!
خیلی زود بود برام...من هنوز خودم رو پیدا نکردم که حالا بخوام به اون کمک کنم که خودشو بسازه....سخت ترین قسمتش اینه که بهت میگن :خیلی مردی!دیگه مرد شدی...
اگه بزرگ شدن و مردونگی به معنی تراکم خلا ها باشه نمیخوام....من نمیتونم پدر یه بچه ی 43 ساله باشم...چون فقط 16 سالمه!!این سخته....خیلی سخته...اما...
سایه ها!